برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

40 روز گذشت

سلام به پسر گلمم... انقدر دیر به دیر میام اینجا که نمیدونم از کجا باید شروع کنم... اللهی دورت بگردم ..هر روز که میگذره عشق و علاقه ام نسبت بهت هزار برابر میشه... هر موقع که چشمات و باز میکنی و نگاه من میکنی انگار تمام دنیا رو بهم دادن..انقدر نگاه کردن تو دوست دارم..... پسر باهوش من...از وقتی که به دنیا اومدی همه میگفتن برسام خیلی بچه تیزی..میگفتن معلوم باهوش آخه یه کارایی میکردی و میکنی که تعجب همه رو برانگیزه.... مثلا از همون نوزادیت مامانی اکرم سرپا نگه میداشتت تو هم روی پاهات وایمیسادی.... همه تعجب میکردم .میگفتن وااااییییییییییییییییی وایساده.. یا مثلا بعد از 10 روز که گذشت هر کسی رو از بغلت رد میشد تو با چشمات ...
11 شهريور 1392

پسرم یک ماه شد

سلام عشق مامان برسامم الان یک ماه که به دنیا اومدی...از وقتی به دنیا اومدی وقت نکردم بیام تو وبلاگت و مفصل باهات حرف بزنم.. همش هم تقصیر خودته انقدر مامان و اذیت میکنی که من دیگه وقت این کارا برام نمیمونه... عزیزم امروز 31 مرداد ماه روز 5شنبه شما امروز یک ماه شدی..مبارک باشه عشخمممممممممم اون موقع ها که توی دلم بودی احساسم نسبت بهت بیشتر بود و حرف باهات داشتم ولی الان ندارم الان فقط باید بیام اینجا از کارایی که هر روز انجام میدی ..چیزایی که یاد میگیری برات بنویسم ...خوب از کجا شروع کنیمممممممممممممم؟؟؟؟ پسر عزیزم 12 روز اول خونمون شوغ پلوغ بود مامانی و بابا بزرگ خونمون بودن..بعدش رفتن موندیم من و تو..... شما 20 روز اول خیلی پ...
11 شهريور 1392

زایمان

پسر عزیزم دیگه وقتش رسیده بیام خاطره روز عمل و به دنیا اومدن شما رو براتون بنویسم ...تا بیشتر از این یادم نرفته....... امروز که دارم مینویسممممم..14 روزه که شما به دنیا اومدی...الانم یک ساعت که خوابیدی .. دوشنبه صبح 31 تیر قرار بود ساعت 9:30 صبح بیمارستان باشیم من که تا ساعت 2 بیدار بودم . مغزم پر از فکر و خیال بود همش سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم سعی میکردم به تو و لحظه تولدت فکر کنم ولی نا خودآگاه فکرم میرفت سمت چیزای بد و ترسناک عمل خلاصه خوابم برد...ساعت 8 صبح زودتر از بقیه بیدار شدمم..رفتم شروع کردم به درست کردن صبحانه البته من باید ناشتا میرفتم...یکی یکی بقیه هم بیدار شدن.. اونا صبحانه خوردن منم رفتم شروع کردم...
13 مرداد 1392

توی بیمارستان

بالاخره قدم های خوشگلت رو به این دنیا گذاشتی اون لحظه ای که صدای گریه کردنت و از پشت پرده توی اتاق عمل شنیدم برای چند لحظه ای تمام استرسم از یادم رفت...تمام ناراحتی های دنیا از یادم رفت.. واااااااااااااای بار اولی که دیدمت وقتی از پشت پرده اوردنت کنار گذاشتنت توی یه تخت شیشه ای یه آقایی داشت تمیزت میکرد.. یک لحظه چشم نمیتونستم ازت بردارممممم.... عزیز مامان امشب اولین شبی که کنارم خوابیدی.... نمیدونم چه سرنوشتی در انتظارته..ولی با تو بودن یه جون تازه گرفتم.. 9 ماه تمام توی دلم بودی.ولی الان کنارم خوابیدی بعدا میام سرفرصت خاطرات زایمانم و برات مینویسم این نوشته رو الان من زمانی دارم مینویسم که 15 ساعت از تولدت گذشته. یعنی ا...
13 مرداد 1392

خدایا شکرت پسرم به دنیا اومد

٣١ تیر ماه سال 1392 بیمارستان الغدیر ساعت 11:21 دقیقه صدای گریه برسامم به محض تولدش موجی از سرور و غرور در وجودمان طنین انداخت.. این فرشته آسمانی زمانی به جمع ما آمد که دقیقااااااااااا سه سال از ازدواجمان میگذشت.. برسام روز تولد مامانش و سالگرد عروسی مامان و باباش قدم به این دنیا گذاشته.چه روز عزیزی این روز خدایا تو بهترین ها رو برای ما رقم زدی.ممنون ای بزرگ یه موجود سالم برسام من این پسری بود که 9 ماه تمام تنهایی من و پر کرد...... خدایاااااااااا شکرت...تیر ماه 92 هم رسید...الان 23 سالم شده.این گذر عمر چیزی قسمت همه ماست. حالا میتونم مسلط باشم.اشتباه زیاد کردم..اشتباه بی ارزش کردم اما خدا خواست هنوز سالمم .جوانم.پسری دارم..خا...
5 مرداد 1392

فردا صبح پسرم به دنیا میاد

سلام پسر عزیزم وای خدا چه حس عجیبی دارم... این آخرین مطلبی که توی زمان بارداریم توی وبلاگت میذارمممم... الان ساعت 1:30 نصف شب من هنوز خوابم نبرده... خیلی استرس دارم قراره فردا برم اتاق عمل زیر تیغ جراحی... امروز مامانی و خاله مریم اومدن خونمون بیشتر مواقع حواسم پرت بود.ولی در کل اصلا روز خوبی نبود یه سر رفتیم خونه مامان پری..خیلی کلافه بودم اصلا حوصله هیچ کس رو نداشتم هی میگفتم بریم خونه خودمون کسی گوش نمیداد انقدر عصبانی و ناراحت و استرسی و کلافه شده بودم که همه اونجا  از حال و روزم خبر داشتممممممم..آخرش ساعت 7 بود گفتم من دارم میرم خونمون شما هم شام خوردید بیاید بابایی اومد دنبالم رسوندم خونه...رفتم حمام..آخرین حمومی ب...
31 تير 1392

یک هفته مونده تا دیدن پسرم

سلامممممم پسرم.امیدوارم حالت خوبه و جات راحت باشه البته فکر کنم اصلا جات راحت نباشه ماشالله بزرگ شدی شکم مامان هم کوچولو ..چقدر بهت فشااااااااار میاد پسرم قشنگم از روزی که پا تو دلم گذاشتی من و بابایی داریم جلوه ی جدیدی از عشق رو تجربه میکنیم خیلی دوست دارم..این روزا همش میرم توی اتاقت با دیدن وسایلات قربون صدقت میرم امروز داشتم تصورت میکردم با دندونی هات...  عزیزمممممممممم دلم برای دیدن صورتت پر میکشه...هر چند که میدونم دلم برای این روزای با هم بودن خیلی خیلی تنگ میشه..     پسرم الان6 روزه شده که ماه رمضان اومده...یعنی اینکه شما توی ماه رمضان قدم به دنیا میذاری. امیدوارم توی این ماه پر برکت..قدم هات پر از خی...
26 تير 1392

33 هفتگی

سلاممممممممم مامانی دلم برات تنگ شده بود شیطون بلااااااااااااااااااااا........ خوب شیطون شدی هاا..همش مامانی رو اذیت میکنی..روز به روز تکونات بیشتر و محکم تر میشه وقتی داری توی دلم جا به جا میشی یهو دلم درد میگیره و خودمو جمع میکنم.... همش میای سمت راست دلم یعنی کنار نافم..مخصوصا وقتی خم میشم و بلند میشم دلم کج میشه کلن میای سمت راست ...بعد سمت چپ میره تو ووووویییییییییی نمیدونی چقدر بامزه میشم داریم کم کم 8 ماهم تموم میکنیم و وارد 9 میشیم..البته 9 روز دیگه هنوز مونده عزیزم هفته پیش نامزدی خاله اعظم بود..یه داماد جدید به جمعمون اومد خیلی پسر خوبیه... ایشالله خاله باهاش خوشبخت بشه..من که خیلی براش دعا کردم چون خیلی دوس...
17 تير 1392