برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

برسامم 9 ماه شد

  حضورت را دوست دارم که در وجودم تقلا میکنی پسر من شادی هایم را بیشتر کردی و البته دردهایم را، کمر درد، انگشت درد، درد دنده، دل درد .... با همه این مشکلات دوستت دارم. بیش از انچه خودم فکرش را میکردم و با همه استرسی که برای زایمان دارم...... منتظر لحظه دیدنت هستم فرشته کوچولو من قند عسل امروز یکی از دوستات به دنیا اومد........... پسر خاله آسمان آقا ابوالفضل امروز پا به این دنیا گذاشت خدارووووووشکر نمیدونی چقدر خوشحالم براش... لحظه شماری میکنیم حال خاله آسمان خوب بشه زودی عکس پسمل و برامون بذاره تا ببینیم..... دیشب همش توی فکر خاله بودم ...همش داشتم با بابایی صحبت میکردم و میگفتم برسام چند تا دوست دا...
17 تير 1392

دو هفته دیگه میای

پسرم برسام مامان: دیگه چیزی نمونده تا بیای پشم... ساکت رو بستم..همه واسه رفتن به سفر نیاز به یه سری وسیله ها دارن..و من برای سفر طولانیت به این دنیا ساکت رو آماده کردم.. اما پسرم دلبستگی به این دنیا بزرگترین گناه..این دنیا یه مسیر برای رسیدن به معبوده..یادت باشه هیچ چیز این دنیا قابل اعتماد و دل بستن نیست.. پس برای چیزی که نباید بهش دل بست خودت را به زحمت ننداز..نه این که تلاش نکنی..بلکه سعیت بر این باشد که خدارو ملاک و معیار کارهات بدونی دلم میخواد آدم باشی..انسانیت داشته باشی نسبت به هم نوعات دلم میخواد جوری تربیتت کنم که خودم به خودم افتخار کنم فکر کردن به تو و تصور صورت زیبایت شده کار این روزای من..روز هایی که با حضور تو شی...
17 تير 1392

روز مادر

سلام پسرم خوبی خوشی؟؟؟ خوش میگذره اون توووووو خوب داری مامان و لگد بارون میکنی هااااا پسر شیطون انقدر به مامانی لگد میزنی که دردم میگیره قربون این تکون خوردنات برممممم عشق من.... هر روز که میگذره تکونات  بیشتر میشه و محکم تر..داری واسه خودت مردی میشی اوایل برای بابایی تکون نمیخوردی..تا بابایی دستشو میذاشت دیگه تکون نمیخوردی ولی الان دیگه نه کلی برای بابایی هم تکون میخوری...... یه اخلاقی هم که داری هر موقع شروع میکنیم باهات حرف زدن یا برات شعر میخونم دیگه تکون نمیخوری انقدر ثابت وایمیسی تا حرفمون تموم بشه بعد شروع میکنی به تکون خوردن....... پسر مودب ممممممممممممممن پسر نازنیم امروز روز مادر..ولی تو به مامانی نگفتی ...
11 ارديبهشت 1392

24 هفتگی

  سلام پسرممممم قند عسلممممم قربونت برم الان حدود یه ماهی میشه داره حسابی مامان و لگد بارون میکنی وااااااااای نمیدونی بعضی اوقات چقدر مزه میده ولی بعضی اوقاتم یه جوری میشممم از تکونات ولی بیشترش ذوووق میکنم نمیدونم از کی برات ننوشتم.......آها قبل از عید دکترم یه سونوگرافی برام نوشت برای تعیین جنسیت تا مطمئن بشیم تو هنوز هم پسری یا نه عوض شدی........ چند روز به عید مونده بود 27/12 /91 بود رفتم سونوگرافی خوشید نوبت گرفتم....بعد زنگ زدم به بابایی که بیاااااد با هم تو رو ببینیم.... دوباره من و بابایی کلی ذوق داشتیممم که الان میریم توی صفحه مانیتور میبینیمت انقدر نشستیمممممممممممم تا نوب...
27 فروردين 1392

عید 1392

بازم مامانی دیر کرد................ واااااااااااااااااایییییییییییی پسر گلم ببخشید مامانت خیلی تنبله یه ماه نیومدم بهت سر بزنم پسر گلمممممممممممممممممممممممممممممممم عیدت مبارک نازنینم                            الان 8 روز از سال جدید گذشته....یه سفر رفتیم شمال چند روزی اونجا بودیم خوب بود انشالله سال دیگه خودتم به دنیا اومدی با هم میریم مسافرت عزیزمممممم رفتیم خونه دایی علی عید دیدنی وووییییی پسر دایی هات و دیدم. اسمشون و گذاشتیم و رادین و رادمهر اللهی عمه دورشون بگرده نمیدونی چقدر بامزه این دوتا.....
11 فروردين 1392

به دنیا اومدن دوقلوها

سلام عزیز دلم مامان چند وقته میخوام بیام باهات حرف بزنم ولی انقدر سرم شلوغه که نمیشه...... اول که عروسی عمو امیر بود..چند روزی درگیر مراسم اونا بودیممممم....... بعدشممم یه خبر خووووووووووب برات دارمممممممم بالاخره دوقلوهای دایی علیرضا هم به دنیا اومدن روز شنبه 5 اسفند ستایش و برده بودیم دکتر هی میگفت معدم درد میکنه.. حدود ساعت 12 ظهر بود مامانی زنگ زد گفت زندایی رو بردیم بیمارستان دردش گرفته فعلا بستریش کردن بهش گفتن اگه خوب بشی مرخصت میکنیم برو هفته دیگه بیا برای زایمان......ما هم خیلی خوشحال شدیم ولی بیشتر نگران چون داشتن زودتر از وقتشون به دنیا میمودن دکتر گفته بود اگه به دنیا بیان میرن توی دستگاه......خلاصه ما همش با مامانی...
11 اسفند 1391

خاطرات یه نی نی

  تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن..رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه   (اظهار وجود) هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد   (زندان) گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟   (فرق اینجا با اونجا) داشتم با خودم...
19 بهمن 1391

سه ماه و نیمگی

مینویسم خاطراتت رو تا روزی که بزرگ شدی بخونی....ببینی وقتی توی شکمم بودی چه گذشته   نی نی  عزیزممممم....شبا خیلی شیطونی میکنی اصلا به مامانی اجازه نمیدی بخوابی وقتی شب میشه غم و غصه های منم شروع میشه توی طول روز حالم خیلی خوبه..تو انقدر نی نی خوبی هستی ...برای هر کس تعریف میکنم تعجب میکنه آخه همزمان با مامانی خیلی هااااا حامله هستن...مثلا زنداییت که تا سه هفته دیگه دوقلو هاش به دنیا میاااااان.. دوقلو خیلی زندایی رو اذیت کردن..خیلی حالش بد میشد..همش حالت تهوع داشت 8 کیلو لاغر شد....شکمش یه عالمه بزرگ شده..اون دوتا هم انقدر شیطنت میکنن نمیذارن مامانشون بخواااااااابه..........اللهی عمه دورشووووون بگرده ولی توووو...
19 بهمن 1391