توی بیمارستان
بالاخره قدم های خوشگلت رو به این دنیا گذاشتی
اون لحظه ای که صدای گریه کردنت و از پشت پرده توی اتاق عمل شنیدم برای چند لحظه ای تمام استرسم از یادم رفت...تمام ناراحتی های دنیا از یادم رفت..
واااااااااااااای بار اولی که دیدمت
وقتی از پشت پرده اوردنت کنار گذاشتنت توی یه تخت شیشه ای یه آقایی داشت تمیزت میکرد..
یک لحظه چشم نمیتونستم ازت بردارممممم....
عزیز مامان امشب اولین شبی که کنارم خوابیدی....
نمیدونم چه سرنوشتی در انتظارته..ولی با تو بودن یه جون تازه گرفتم..
9 ماه تمام توی دلم بودی.ولی الان کنارم خوابیدی
بعدا میام سرفرصت خاطرات زایمانم و برات مینویسم
این نوشته رو الان من زمانی دارم مینویسم که 15 ساعت از تولدت گذشته.
یعنی الان ساعت 2:30 نصف شب 31تیر..توی بیمارستان
خاله مریم بنده خداخیلی خسته شده و خوابش میومد ولی به خاطر شما نمیخوابید
دیگه با کلی اصرار رفته بخوابه..الانم روی تخت کناری خوابیده
تو هم گذاشت روی تخت من که حواسم بهت باشه..
شما هم انقدرقشنگ کنارم خوابیدی.نمیتونم چشم ازت بردارم..فقط اینو بگم گه فوق العاده پسر آرومی هستی
اصلا گریه نمیکنی..آقایی واسه خودت
ولی مامان خیلی درد داره.......اصلا نمیتونه بخوابه.......
دوباره میام پسرمممممممم..این نوشته توی همون بیمارستان برات نوشتم تا یادم نره............