برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

زایمان

1392/5/13 18:02
1,760 بازدید
اشتراک گذاری

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

پسر عزیزم دیگه وقتش رسیده بیام خاطره روز عمل و به دنیا اومدن شما رو براتون بنویسم ...تا بیشتر از این یادم نرفته.......

امروز که دارم مینویسممممم..14 روزه که شما به دنیا اومدی...الانم یک ساعت که خوابیدی ..

دوشنبه صبح 31 تیر قرار بود ساعت 9:30 صبح بیمارستان باشیم

من که تا ساعت 2 بیدار بودم . مغزم پر از فکر و خیال بود همش سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم

سعی میکردم به تو و لحظه تولدت فکر کنم ولی نا خودآگاه فکرم میرفت سمت چیزای بد و ترسناک عمل

خلاصه خوابم برد...ساعت 8 صبح زودتر از بقیه بیدار شدمم..رفتم شروع کردم به درست کردن صبحانه

البته من باید ناشتا میرفتم...یکی یکی بقیه هم بیدار شدن..

اونا صبحانه خوردن منم رفتم شروع کردم به آرایش کردن ..موهامو درست کردم...

بعد لباس پوشیدم و چند تا عکس به عنوان یادگاری انداختیم...یه عکس از شکمم..که شما توش بودی و چند ساعت دیگه قرار بود بیای بیرون...

بعدش ساعت یک ربع به 10 بود راه افتادیم..رفتیم بخش بستری..

مدارکامون و دادیم و یه سری امضا کردیم..باجه کناریش هم  برای فیلمبرداری از اتاق عمل بود که من به بابایی گفتم بره برام فیلمبرداری بگیره...

بعد از امضا کردم برگه ها ..بلافاصله صدام زدن .گفتن بیا بریم..منم گفت کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خانمه گفت اتاق زایمان من و میگیتعجب گفتم الان؟؟؟؟؟ سریع رفتم پیش مامانی و بابایی

گفتم میخواد من و ببره........من به خیال خودم حداقل یه نیم ساعتی طول میکشد ولی دو دقیقه هم نشد

تا در آسانسور همه باهام اومدن ..منم قدم از قدم نمیتونستم بردارم...سوار آسانسور شدم...

گفتن یه همراه هم بیاد...که خاله مریم اومد.......

بریم ادامه مطلب

رفتیم بالا ...پشت یه در به خاله گفتن تو وایسا اینجا من فکر میکردم اونجا اتاق عمل..به من گفت برو تووووووو

واااااااااای خدااااااااااااا داشتم قبض روح میشدم..کم ترسیده بودمممممم انقدر همه چی تند تند پیش میرفت

که اجازه استراحت نداشتم..خلاصه لباسمو در اوردم لباس عمل پوشیدم..

بهم گفتن برو بخواب روی اون تخته..همزمان با من یه خانمه دیگه هم اومده بود برای زایمان ..همش میخواست با من حرف بزنه منم حوصله نداشتم...پرستارا مدام میمومدن ازم سوال میکردن. برای پرونده

یه خانمه اومد گفت برو آرایشتو پاک کن.بعد آستن هم آورد گفت لاک تو پاک کن...

بعد برام آنژیو وصل کردن خیلیییییییییییییییییی درد داشت.....

حدود یک ربعی اونجا بودمم...سوند وصل کردن.درد داشت...عصبی شده بودم..ترسیده بودمم...

بعد یهو دیدم دکترم اومد بهم سلام کردیم بعد گفت من میرم بالا بفرستیتش...

بعد از چند دقیقه از اتاق عمل زنگ زدن ...اومدن بهم گفتن بلند شو بشین رو ویلچر....

اصلا حالم خوب نبود بغض کرده بودمممممم....سوند هم وحشتناک درد میکرد...... کلافم کرده بود حسابی

رفتیم بیرون دیدم مامان اکرم و بابایی ستایش و مامان بزرگت پشت در وایسادن با هم سوار آسانسور شدیم

رفتیم طبقه بالا که اتااااااااااااااق عمل بود...پشت در از همه خداحافظی کردم...قیافه مامانی کاملا مشخص بود که چقدر ناراحته چون اصلا حرف نمیزد منم اصلا به روی خودم نمیوردم که ترسیدم..

البته همه میدونستن که من میترسمم چون از قبل گفته بودم

بابایی هم مدام میگفت نترسی هاااااااااااا..پرستاره هم میگفت ترس نداره الان میره نی نی شو میبینه حالش خوب میشه.......

خلاصه من رفتم توووووووو..از روی ویلچر بلند شدم..بهم گفتن برو بشین روی اون صندلی..

قدم از قدم نمیتونستم بردارمممم....هر قدمی بر میداشتم احساس میکردم دارم به اون دنیا نزدیک میشم.

خیلی ترسیده بودمممم..

انصافا همه پرسنل بیمارستان مهربون بودن..خیلی هوای ادم و داشتن...میگفتن میخندیدن..

بهت روحیه میدادن...

نشسته بودم..دکترم و دیدم لباس عمل پوشیده بود..از دور گفت خوبی؟؟؟؟؟؟

بعد اون خانمه که برای فیلمبرداری بود اومد..شروع کرد به فیلم گرفتن..که امروز چندمه؟؟

چه روزی؟ اسم نی نی چیه؟ معنیش چیه؟ حست چیه؟ چه حرفی برای پسرت داری؟ چه آرزویی براش داری؟

من که انقدر ترسیده بودم اصلا نای حرف زدن نداشتم..یه خورده دست و پا شکسته جوابشو دادم...

بعد نشست پیشم..بعد از چند دقیقه بهم گفتن پاشو بریمممم........

واااااااااااااااای خدا اتاق عمل...رفتیممممممم وارد اتاق عمل شدم اتاق 6 بود

رفتم تو..یه عالمه ادم اون تو بود..چند تا خانم بود با 3 تا آقا....

بهم گفتن بخواب رو تخت.....انقدر ترسیده بودمم ...اونا که اونجا بودن مدام باهام حرف مزدن حواسم و پرت میکردن....

بعد دکترم اومد گفت خوبی؟؟؟؟ گفت نه اصلااااااااااااا .گفت چرا؟ گفتم من پشیمون شدم... یهو دیدم همه زدن زیر خنده... گفت خوب نی نیت پسره بدش به من...گفتم نه نمیدم

یکی از اون آقا گفت اگه دختر بود من میگرفتمش ..منم گفتم نه نمیدادمش

بعد گفت نه به کسی میدیش نه میخوای درش بیاری ما چیکار کنیم؟؟؟؟؟

خلاصه بهم گفتن پاشو بشین...میخواستن برام آمپول بی حسی بزنن....خم شدم یه آقایی برام زد مدام میگفتن شونه هاتو شل کن........منم از ترس فقط میلرزیدممم...گفت چرا میترسی........

بعد خوابیدم..یه دختره بود خیلی خوش اخلاق بود شروع کرد برام چیزای مختلف زد..سرم..نوار قلب..

یه چیزای روی قفسه سینه م زد...پاهام یواش یواش داغ شدن..مور مور میشد..چه حسی بدی بود..

همش در حال غر زدن بودن..میگفتم چرا پاهام اینطوری شده..اه پشیمون شدم

اونا هم میگفتن وایسا الان خوب میشی..بعد بهم گفتن پای راستتو ببر جلوتر..که من نتونستم

 پاهام مثل چوب خشک شده بود ....سنگین سنگین....

بعد دکترم شروع کرد به ضدعفونی کردن..گفتم الان شروع میکنی؟؟؟؟؟ گفتن نه بابا عملت یه ربع دیگس

گفتم میدونم دروغ میگید...الان میخوای شروع کنی .ههههههههههههههههه

بعد از ضد عفونی یه پارچه کشیدن جلوم دستام هم بستن و شروع کردن...............

منم تند تند اشک میریختم...تمام کارایی که روی شکمم انجام میشد رو حس میکردم ولی دردی نداشت

خانم دکتر بود با یه آقای دیگه....اون دختره هم وایساده بود بالای سرم مثلا حواس من و پرت کنه

اون یکی دختره هم داشت فیلمبرداری میکرد....

منم همچنان در حال غر زدن ..دکترا هم با هم میگفتن ومیخندیدن..به غر های من میخندیدن.....

بعد از چند دقیقه گفتم من حالت تهوع دارم...دختره گفت عیب نداره..گفتم نه دارم میارم بالا..که سرم و کج کرد یه پارچه گذاشت زیر دهنم ولی من حالم خوب شد..از استرس بود..

یهو گفتم من نفسم بالا نمیاد...دکترم گفت وایسا الان میاد..گفت نه به خدا ..گفت براش اکسیژن بزنید

برام اکسیژن گذاشتن..که حالم بهتر شد...

بعد از چند دقیقه یه فشااااااااااااااااااار خیلی زیادی روی دلم و معدم احساس کردم..گفتم چرا دلم و فشار میدید؟؟؟؟؟؟؟ دکترم گفت مگه درد میاد گفتم نه...........

گفت خوب وایسا الان تموم میشه.......... تا اینو گفت یهووووووووووووووووو صدای گریه یه نوزادی تمام اتاق عمل و پر کرد...........من و میگی شوکه شده بودمممممم

دکتره گفت وااااااااای چه پسری..........

دادش بغل یه پسره..اونم بردت روی یه تخت شیشه ای کنار تخت من...داشت تمیزت میکرد و مهر از کف پات میگرفت..تو هم داشتی گریه میکردی و جیغ میکشی.........

بعد خوابت برد...که یه نفر گفت بیدارش کن گریه کنه مامانش ببینه...... که یه دونه زدن بهت تو دوباره زدی زیر گریه............

بعد آقای بین یه پارچه سبز پیچوندد از دور نشون من  دادت و رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت..

در حین این کارا  دکترم داشت بخیه میزد..همش میگفتم تموم نشد؟؟؟؟؟

وقتی تموم شد پارچه رو برداشتن ..روی یه تخت دیگه گذاشتنم و بردنم ریکاوری...

تمام تنم میلرزید ..همش میگفتم من سردمه..اونا هم میگفتن عوارضی دارو بیحسی..

چند دقیقه رو توی ریکاوری بودم هیچ دردی نداشتم...بعد اومدن دوباره تختم و عوض کردن...بعد سوار آسانسور شدیم که بریم توی بخش...

بردنم توی بخش ..قبل از جابه جا کردن تخت دیدم..مژگان و مامانی و مامان بزرگت و بابایی اومدن تو اتاق

بابایی به یه آقای کمک کرد من و گذاشتن روی تخت جدید.... همه اومدن پیشم..

مژگان بهم گفت پسرتو دیدی؟ گفتم از دور..گفت ما فیلم شو دیدیم...وزنشم 2380 بود....

من و میگی؟ گفتم چند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ انقدر اون لحظه  ناراحت شدم به خاطر وزن پایینت...

خلاصه...همرو بیرون کردن...بعد خاله مریم اومد پیشم....ساعت 12 ظهر من و بردن توی بخش

تا ساعت 2 پاهام سر بود..دیگه خودم یواش یواش تکونش دادم..سری پاهاش کم کم از بین داشت میرفت و درداااااااااااا شروع میشد.....

شما رو اونروز ساعت 10 دقیقه به 6 بعد از ظهر اوردن...منم خیلی نگران بودن چون نی نی های همه رو اورده بودن ..ولی تو رو نه هنوز..مدام خاله مریم میرفت بخش نوزادان..بهش گفته بودن به خاطر وزن کمش ازش آزمایش قند و کلسیم گرفتن..جوابشم خداروشکر خوب بوده...ساعت 6 میاریمش....

بعد شمارو اوردن..واااااااااای خدا چه پسری بودی آروم آروم .. اصلا گریه نمیکردی

خدایاااااااااااااااااا هزاران مرتبه شکرت....

اون شب و توی بیمارستان بودیم و من تا صبح درد کشیدم..شب خوبی نبود..ولی به خاطر تو تحمل کردم

فردا صبح هم ساعت 10 بود مرخص شدیم و اومدیم خونه......

یه دونه بع بعی خوشگل هم بابایی رفته بود برات خریده بود که جلو پای شما قربونی کنه...

چند تا عکس هم مربوط به بیمارستان هست برات میذارم

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

این عکس شماس لحظه ای که به دنیا اومدی جیگرمممممممم

اینم عکسی که اوردنت پیش مامانی با لباس...

دورت بگردم....چون وزنت کم بود..پرستارا خیلی هواتو داشتن که قندت نیافته...

از کف پات تست قند خون میگرفتن  بعد میذاشتنت توی دستگاه تا گرمت بشه.

انقدر مظلوم اون تو میخوابیدی که دل آدم ریش میشد.......

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مریم
14 مرداد 92 9:26
سلام عزیزم........وااااااااااای ماشالله......چه پسر نازی.....چه گل پسری......عزیزم بازم تبریک میگم قدمش مبارک باشه.....ایشالله خدا براتون نگهش داره....... بوووووووووووووس برای نی نی خوشگله و مامان مهربونش عزیزم مواظبه خودت و نی نی باش
مامان هلاله
14 مرداد 92 9:26
وای عزیزم چه پسر نازی خدا حفظش کنه مرسی که خاطراتتو اینقدر خوب و واضح نوشته بودی یه ذره از ترسم ریخت عکسای بیشتر از پسری بذار
مریم نظری
14 مرداد 92 14:59
آنااااا جوونم خدارو شکر که نی نیه خوشگلت بسلامتی بدنیاا اومد بازم بهت تبریک میگم .....ایشالا که خیرو برکت حضورش رو تو لحظه لحظه زندگیتون حس کنید .... از اول تا آخر اشک ریختم واسه لحظه با شکوووه به دنیااا اومدن برسام جووون،ماشاالله خیلی ماهه....ایشالا همیشه سالم وسلامت باااشه ....
نازی
14 مرداد 92 22:19
وایییییییییییییییییییییییییییی گریم گرفت یه جوری شدم یه حالی دارم دعا کن انا جون براما هم
عسل
4 مهر 92 17:04
سلام آنا جون خاطره زایمانت خیلی قشنگ بود از اول تا آخرش اشک ریختم خدا پسرنازتو واست نگه داره منم دو هفته دیگه پسرم بدنیا میاد واسم دعا کن خیلی می ترسم