برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

دوماه گذشت..یک عالمه اتفاق

1392/7/10 16:21
1,019 بازدید
اشتراک گذاری

ناز گلم سلاممممممم

البته اصولا نازگل رو برای دخملا میگن ولی نمیدونم چرا من همش به تو میگم نازگلم

بس که نااااااااااااازی مثل گل...

امروز 10 مهر شما دوماه 11 روزته عشقم که داری روز به روز بزرگ میشی..دلم میخواد همینطوری نی نی بمونی...انقدر درکنارت احساس خوبی دارممممممممممم که نگو...نمیدونی چطوری دیوانه وار عاشقت شدم

خوب پسرم رو 15 شهریور 92 بود به بابایی گفتم بیا برسام ببریم آتلیه تا نی نی ازش چند تا عکس خوشمل بندازیم..رفتیم همون آتلیه که رفته بودم عکس بارداری انداخته بودم...

 

خانمه گفت لباسشو در بیارید میخوام ازش عکس لخت بندازم..

اولش خیلی اذیت کردی گریه میکردی..ما هم با هزار ترفند و لالایی خوابوندیمت..بعد از اینکه خوابیدی ازت عکس گرفتیم....همونجا که پوزیشن داشتی بابایی با گوشیش ازت یه دونه عکس گرفت

انقدر خوشگله نشون هر کی میدیمش کلی ذوق میکنه براااااااات...ولی هنوز عکساس آتلیه ت اماده نشده..

اینم عکسه که گفتم

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

ختنه

فردای اونروز یعنی 16 شهریور رفتیم خونه مامانی که شمارو ختنه کنیم.

اولش کلی دوندگی کردیم که توی یه بیمارستانی که رادین و رادمهر ختنه شدن بشی ولی انگار قسمت نبود

از ساعت 8 صبح من و بابایی و تو با زندایی مژگان تا ساعت1 علاف شدیم آخرشم نشد

بعدازظهرش بردیمت درمانگاه فلکه اول یه آقا دکتر ختنه ت کرد.خیلی دکتر خوبی بود.120 هزار تومنم گرفتن

رفتیم تو اتاق عمل دکتر به ما هم گفت بیاید..پوشکتو من باز کردم..ولی من چون دلم نیومد اومدم توی راهرو وایسادم

یهو دیدم صدای تو اومد یه گریه خیلی خیلی کوچولو کردی که زودم قطع شد...منم انقدر ترسیده بودم داشتم برات آیه الکرسی میخوندم..دیدم بابایی در و باز کرد گفت گرمه..دیگه چون در باز بود منم بالاجبار داشتم زیر چشمی نگاه میکردم ولی دلم نمیومد

درتمام طول عمل داشتی نگاه دکتره میکردی و دست و پا میزدی....دکتره هم باهات حرف میزد

گفته بودن زمانی که داره ختنه میکنی خیلی درد داره و بچه ها خیلی گریه میکنن ولی تو اصلا انگار نه انگار ههههه

چون برات بی حسی زیاد زد که اذیت نشی...

خلاصه به روش حلقه ختنه کرد...بعد که تموم شد زندایی پوشکت کرد بعد دکتر برات دارو داد...شماره تماسش هم داد گفت هر اتفاقی افتاد زنگ بزنید...اومدیم خونه دیدیم بابا بزرگ برات ننو بسته که مثلا توش بخوابی و گریه نکنی...

ولی تو اصلا توش نرفتی به جاش رادمهر کوچولو استفاده کرد اخه اون عشق ننو....اگه نباشه خوابش نمیبره

اون شب بابایی موند گوهردشت و فردا صبح ش که یکشنبه بود برگشت تهران...من و تو هم یک هفته خونه مامانی موندیم

توی همون هفته چهارشنبه بود من احساس کردم که هی عطسه میکنی سرفه میکنی..گلوت خس خس میکنه

گفتم خاک برسرم سرما خورده...خاله نسرین معاینه ت کرد گفت بله سرما خورده............

وااااااااااای انقدر غصه دار شده بودممم..دلم میخواست یشینم برات گریه کنممممم....

بدنت هم درد میکرد بی قراری میکردی..رفتم دارویی که خاله نسرین گفت و خریدم بهت دادمممم..روز چهارشنبه و پنجشنبه حالت خوب نبود..روز 5شنبه یه طرف حلقه هم میخواست جدا شه سرما هم خورده بودی...

انقدر گریه کردی که نگوووووووو....همش تو بغلم بودی....همون شب هم بابایی اومد دنبالمون صبحش برگشتیم تهران خونمون

اولین مریضیت بود.ایشالله دیگه هیچ وقت نبینم مریض شدی........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)