برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

اولین واکسن پسرم

1392/7/10 16:45
1,509 بازدید
اشتراک گذاری

گلمممممممم

دوماه شدی و باید واکسن تو میزدیم......از قبلش خیلی استرس داشتم که من دست تنها چکار کنم

مامانی هی میگفت بیا خونه ما اینجا واکسن میزنیم که کمکت باشیم ولی من نرفتم گفتم راه دوره بابایی هم تنها میمونه گناه داره

صبح روز یکشنبه 31 مهر 92 دقیقا دوماه شدی ساعت 7 صبح بابایی رفتیم مرکز بهداشت...اولین نفر هم بودیم.....وایسادیم تا 8 صبح که خانمه اومد صدامون زد رفتیم توووووو

از قبلش بهش استامینوفن داده بودمم...خانمه به بابایی گفت بخوابوش روی پات بعد به من گفت پاهاشو محکم بگیر...

اولین آمپول و زد به پای راستت یهووووووووووو جیغت رفا تو آسموناااااااااااااا...دیدم خانمه گفت وای در اومد

نگو سوزن سرش از سرنگ جدا شد.....یعنی نتونسته بود واکسن و بزنه..به خاطر همین یکی دیگه اورد دوباره زد همون پاااااااااااات دوباره جیغت رفت بالا................

قلبم داشت وایمساد...مامانت بمیره که درد کشیدی..کاشکی میشد من به جات میزدم

داشتی غش میکردی به بابایی گفتن بلندش کن..بعد هی نازت کردم بوست کردممم.

دوباره خانمه واکسن بعدی رو اورد زد توی پای چپت....دوباره جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

دو تا قطره فلج اطفال هم ریخت توی دهنت....

بعد بهمون گفت امروز روی پای چپش کمپرس سر بذار فردا گرمم..

بابایی ما رو رسوند خونه خودش رفت سرکار...تو تا ساعت 1:30 خوب بودی و خواب بودی

یهو ساعت 11:30 با گریه و جیغ از خواب پریدی...مامانت بمیره چقدر درد داشتی سریع بغلت کردم

بهت شیر دادم..تا به پاهات دست میزدم میزدی زیر گریه...مدام تب تو چک میکردم که دیدم بله تب کردی

هر 4 ساعت بهت استامینوفن میدادممم رفتم یه ظرف آب اوردم پاشویت کنم..ولی نمذاشتی

همش گریه میکردی....با پاهات میکوبوندس تو ظرف آب .....دوتاییمون خیس آب میشدیم.......هههههههه

خلاصه تاااااااااا ساعت 8 9 شب تو یکسره از درد گریه کردی..بابا هم مدام زنگ میزد و حالتو میپرسید

دیگه کم کم اروم شدی...پاهاتو تکون میدادی دردت نمیومد....ساعت 12 خوابیدیدم ولی من مدام بیدار میشدم تب و چک میکردم تا 3 نف شب تب داشتی دیگه تبت قطع شد..

یه بارم ساعت 6 بابایی بیدار شده بود تبتو چک کرده بود...که خداروشکر نداشتی

خیلی روز سختی بود پر از استرس..به بابایی گفته بودم شیاف خریده بود..که اگر یهو رفت بالا با شیاف تب تو بیارم پایین....................

پس فردای روز واکسن رفتیم مسافرت

رفتیم سمت همدان (سیستان جلس) ایشالله بزرگی میفهمی کجا رو میگم هههههههه

تا جمعه اونجا بودیم...بد نبود..ولی زیاد خوش نگذشت...هیچ کس نبود خلوت بود....تمام باغ ها از بی ابی خشک شده بودن...و هوا هم خیلی سرد بود نشد با وجود تو بریم خوش بگذرونیمم

ولی یه صفایی که داشت 4 روز پیش بابایی بودممممممممممم..........از صبح تا شب ....

انقدر که میره سرکار دلم براش تنگ میشه......................

اینم اولین مسافرت پسرم بود

توی تمام عکسات من و بابایی هم هستیمم...فقط این به دونه خودتی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامی فرناز
20 مهر 92 0:24
سلام آنا جون.تبریک میگم مامان شدی.ببخشید باید زودتر میومدم و تبربک میگفتم ولی درگیر اساسکشی و بزرگ کردن آنیتا بودم