سه ماه گذشت
برسام کوچولو من..عشق مامان
چقدر روزای با تو بودن خوبه...چقدر خوش میگذره..دیگه حوصلم سر نمیره دیگه سر به سر بابایی نمیذارم
امروز اول آبان و سه ماه شدی...مثل برق و باد داره روزا میگذره...بازم میگم دلم نمیخواد بزرگ شی دلم میخواد نی نی بمونی باهات عروسک بازی کنم...
انقدر جیگر شدی که نگوو...تا باهات حرف میزنیم یا نگات میکنیم سریع میخندی..ولی خنده هات صدا نداره
فقط یکبار با صدا خندیدی...هنوز بلد نیستی از خودت صدا در بیاری..انقدر خوش خنده و مهربونی که نگوو
عروسکی یا چیزی رو جلوت نگه نمیدارم نگاشون میکنی با چشمات دنبال میکنی ولی هنوز بلد نیستی بگیری...بهت میگم بگیرش فقط نگاه میکنی..فکر کنم از چند وقت دیگه یاد بگیری بگیری
دستتو میخوری یه صدای ملچ مولوچ از خودت در میاری بابایی انقدر ذوق میکنه که نگوووووووووو
انقدر شصتتو میخوری که دستات پیر میشه...منم هی دستتو در میارم پستونک میذارم دهنت
تو این چند وقته انقدر عروسی رفتیمم قرتی شدی...5 تا عروسی رفتیم ..امشب هم بازم دعوتیم
عروسی دختر عموی بابایی...
چند تا عکس برات میذارم ببین چقدر نفس شدی...
توی این عکس 4 روز مونده تا سه ماهت بشه..داشتیم میرفتیم عروسی..
اینم یکی دیگه قربون چشمات بشممممم
خخخخخخخخخخخخخخخ ههههههههههههههههههه این عکست و ببین گذاشمت تو کشو
قائمت کردم وروجک