برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

8ماهگی و اولین عید برسام

  مژده ای دل که دگر بهار آمده است خوش خرامیده و با حسن و  وقار آمده است به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی این پیامی است که از دوست به یار امده است شاد باشید در این عید و سال جدید   سالی که گذشت بهترین سال من بود..خداوند من را لایق مادر شدن دانست پسر کوچولویی به من عطا کرد که همه زندگی من شد هر کارش و هر لحظه اش برای من لذت بخش بود..هر نگاهش به من انرژی میداد با گریه هایش غمگین شدم و با خنده هایش به عرش رفتم برسام عزیزم نور رو شادی رو به زندگی من و باباش آورد امیدوارم که خداوند خودش محافظش باشه و مرا کمک کند که بتوا...
17 ارديبهشت 1393

7 ماهگی گل پسرم

سلام گل پسرم فدات بشم انقدر بزرگ شدی جیگر مامان شدی الان دیگه کالا همه چی و متوجه میشی خیلی نفس شدی فداااااااااااااات شم الان نشستی بغلم داری بازی میکنی عزیزم تو این یک ماه دوتا دیگه دندون در اوردی بالا اون بزرگ وسطی ها سمت چپی رو 1 اسفند درست شروع 7 ماهگی راستی رو 4 اسفند در اوردی 10 اسفند یعنی 7 ماهگی و 10 روزگی تونستی مسلط با رورویک جلویی بری و قدم برداری البته من خیلی کم میذارمت تو رورویک اگر زیاد میذاشتم زودتر یاد میگرفتی 6 ماهگی فقط عقبی میرفتی تو همین ماه عقبی هم سینه خیز میری عشقممممممممممم...بار اولی که دیدم داری میری عقب نمیدونی چقدر ذووووووق کردم راستی بهت نگفتم الان یک ماهی میشه اسمت و میشناسی 6ماه و ن...
19 اسفند 1392

6 ماهگی پسرم

سلام پسر عزیزم میدونی الان ساعت چنده؟ ساعت 1 نیمه شب انقدر مامانی رو اذیت میکنی اصلا وقت نمیکنم بیام یه سر کوچیک به وبلاگت بزنم الان خوابیدی منم اومدم بعد از یک ماه در حال حاضر شما 6 ماه 14 روزتونه (14/بهمن/92) پنجشنبه 3 بهمن عروسی خاله اعظم بود خیلی خوش گذشت شما که پسر گلی بودی از ساعت 7 خوابیدی تا 9 هههههههه موقع شام خوردن بیدار شدی....از یه طرف خواب بودی خیلی خوب بود ولی از یه طرفم اصلا تو فیلم نبودی حیف شد   دیگه اینکه 7 بهمن هم روز دوشنبه واکسن 6ماهگی تو زدیم ..خداروشکر خوب بود نه تب کردی نه درد داشتی... اینم پسری روز واکسن اینم پای چپ     عزیز دلم تند تند داری دندون در میاری به غیر از ...
15 بهمن 1392

5 ماهگی و اولین یلدا

سلام پسر عزیزم 5 ماهگیت مبارک باشه.... شب یلدا که 30 آذر بود روز شنبه شما هم وارد 5 ماهگی شدی  دلم میخواست اونشب لباس هندوونه ای برات بگیرم و تنت کنم ولی تنبلی کردم و دیر اقدام کردم چند تا مغازه رفتم نداشتن... اینم یه دونه عکس از اون روز البته خبر خاصی نبود خونه مامان بزرگت بودیم ..... پس فردا یعنی روز دوشنبه 2 دی اربعین بود که مامان بزرگت مراسم داشت و شام داد ...البته هر سال پارسال این موقع شما تو دلم بودی ..امسال بغلم بودی ما هم این چند روزه میرفتیم خونه مامان بزرگ برای کمک .....تو هم خیلی نق میزدی و گریه میکردی واینمسادی.. اینم عکس شما ظهر روز اربعین....مراسم شب بود اینم شب بعد از تموم شدم مراسم قربو...
8 دی 1392

4ماهگی

سلام پسرم الان تو ماه محرم هستیم البته اخراش یک ماهی شده نیومدم اینجا.. روزا خیلی با تو درگیرم الانم که اومدم اینجا به زور موفق شدم بخوابونمت تازگی ها خیلی بد قلق و گریه رو نق نقو شدی...ههههه چقدر صفات فکر کنم داری دندون در میاری الهی دورت بگردم انقدر بزرگ شدی که میخوای دندون در بیاری عشق مامان. به خاطر همین همش دستت تو دهنت و نق میزنی تا حالا شصتتو میخوردی الان همه انگشتاتو میخوری ملچ مولوچ جونممممممممممممم... پسرم الان وزنت 6500 شده قدت هم فکر کنم حدود 60 یا بیشتر شده باشی عسلم چنان با صداااااااااااای بلند میخندی که دلم ضعف میره برای خنده هات تا باهات حرف میزنیم یا بازی میکنیم انقدر خوش خنده ای غش غش میخندی عشقم تو ماه ...
29 آذر 1392

سه ماه گذشت

برسام کوچولو من..عشق مامان چقدر  روزای با تو بودن خوبه...چقدر خوش میگذره..دیگه حوصلم سر نمیره دیگه سر به سر بابایی نمیذارم امروز اول آبان و سه ماه شدی...مثل برق و باد داره روزا میگذره...بازم میگم دلم نمیخواد بزرگ شی دلم میخواد نی نی بمونی باهات عروسک بازی کنم... انقدر جیگر شدی که نگوو...تا باهات حرف میزنیم یا نگات میکنیم سریع میخندی..ولی  خنده هات صدا نداره فقط یکبار با صدا خندیدی...هنوز بلد نیستی از خودت صدا در بیاری..انقدر خوش خنده و مهربونی که نگوو عروسکی یا چیزی رو جلوت نگه نمیدارم نگاشون میکنی با چشمات دنبال میکنی ولی هنوز بلد نیستی بگیری...بهت میگم بگیرش فقط نگاه میکنی..فکر کنم از چند وقت دیگه یاد بگیری بگیری ...
1 آبان 1392