برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

به دنیا اومدن دوقلوها

1391/12/11 20:49
467 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم مامان

چند وقته میخوام بیام باهات حرف بزنم ولی انقدر سرم شلوغه که نمیشه......

اول که عروسی عمو امیر بود..چند روزی درگیر مراسم اونا بودیممممم.......

بعدشممم یه خبر خووووووووووب برات دارمممممممم بالاخره دوقلوهای دایی علیرضا هم به دنیا اومدن

روز شنبه 5 اسفند ستایش و برده بودیم دکتر هی میگفت معدم درد میکنه..

حدود ساعت 12 ظهر بود مامانی زنگ زد گفت زندایی رو بردیم بیمارستان دردش گرفته فعلا بستریش کردن

بهش گفتن اگه خوب بشی مرخصت میکنیم برو هفته دیگه بیا برای زایمان......ما هم خیلی خوشحال شدیم

ولی بیشتر نگران چون داشتن زودتر از وقتشون به دنیا میمودن دکتر گفته بود اگه به دنیا بیان میرن توی دستگاه......خلاصه ما همش با مامانی تلفنی در تماس بودیم و تند تند خبر میگرفتیم به مامانی گفته بودم که اگر زایمان کرد سریع به ما خبر بده تا خودمون و برسونیم کرج

ساعت 4 بود مامانی زنگ زد گفت بردنش اتاق عمل برای زایمان.......

من و خاله هم سریع اومدیم خونه من لباس برداشتم ماشین و برداشتیم به سمت بیمارستان حرکت کردیم.داشتیم حرکت میکردیم ساعت 4.25 دقیقه زنگ زدن گفتن دوقلوها به دنیا اومدن........

خلاصه ماه خوشحااااااال و شاد ساعت 5.30 بود رسیدیم بیمارستان...تقریبا همه هم خوشحال بودن هم ناراحت هم نگران.......

حدود ساعت 8 بود به دایی علیرضا گفتن بیا توی اتاق نوزادان ببینشون.......دایی رفت دیدشون

اومد بیرون میگفت یکیشون شبیه خودم بوده ....دایی علیرضا به من گفت حال یکیشون زیاد خوب نیست

دکتره گفت دست خداس......انقدر ناراحت بودم که نگوووووو........دوباره صداش کردن که بیا نمونه خونش و ببر فلان ازمایشگاه.........هم روز خوبی بود به خاطر تولدشون هم روز بدی بود به خاطر مشکلشون

یکیشون وزنش 2 کیلو بوده یکیشون وزنش 2.5 بوده....اون کوچولو حالش خوب بوده....ولی بزرگه زیاد خوب نبود ریه ش کامل نشده بوده...دایی رفت یه عالمه دارو گرفت هی میرفت ازمایشگاه.........

خلاصه ساعت 9بود من تنها توی راهرو بودمممم......هنوز زندایی رو از اتاق عمل بیرون نیورده بودن..یهو دیدم اوردنش

بیچاره اصلا حالش خوب نبود همش داشت ناله میکرد میگفت حالم بده..هی از من میپرسید حال بچه ها خوبن من چشمام اشکی بود هی میگفتم خوبن تو خیالت راحت ولی باور نمیکرد هی سوال میکرد..

بنده خدا خیلی خیلی نگران بچه هاش بود..............

انقدر برای اومدنشون ذوق کردیم حالا اینجوری توی دستگاه بودن ...........

الان که دارم برات خاطره اون روز مینویستم یه هفته گذشته......زندایی رو مرخص کردن

ولی بچه ها هنوز توی بیمارستانن.....خداروشکر اون کوچولو حالش خوبه فقط الان زردی داره

ولی اون بزرگه معلوم نیست چشه .....میگن همش چیزای سبز بالا میاره.........

الان انقدر نذر کردم و ناراحتممممم که حوصله هیچ کس و ندارمممممممم

اینارو برای تو تعریف کردممممم که برای پسر دایی هات دعا کنی ..پسر گلممم شاید خدا صدات و بشنوه

بهمون کمک کنه....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مریم
18 اسفند 91 23:37
سلااااااااااااام دوست مهربون خودم تبریک میگم عزیزم.خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم که دو قلوها بدنیا اومدن نگرانشون نباش عزیزم.ایشا...که هر دو تاشون به سلامتی از بیمارستان مرخص میشن و میرن توی بغل مامانشون. مواظبه خودت و پسر خوشگلت باشی گلم راستی دیگه وقتشه که برای کاکل زریت اسم انتخاب کنی. دوستت دارم بوووووووووووووووووس
آیدین و مامانیش
28 اسفند 91 16:15
سلام پسر گلی خوبی خاله؟ اوئن تو خوش می گذره؟ پسر عمه شدنت مبارک عزیزمممممممم امیدوارم زودی حال پسردایی ها خوب شه و هم بازیای خوبی برای هم باشین سال نو هم تبریک می گم