دو هفته دیگه میای
پسرم برسام مامان:
دیگه چیزی نمونده تا بیای پشم...
ساکت رو بستم..همه واسه رفتن به سفر نیاز به یه سری وسیله ها دارن..و من برای سفر طولانیت به این دنیا ساکت رو آماده کردم..
اما پسرم دلبستگی به این دنیا بزرگترین گناه..این دنیا یه مسیر برای رسیدن به معبوده..یادت باشه هیچ چیز این دنیا قابل اعتماد و دل بستن نیست..
پس برای چیزی که نباید بهش دل بست خودت را به زحمت ننداز..نه این که تلاش نکنی..بلکه سعیت بر این باشد که خدارو ملاک و معیار کارهات بدونی
دلم میخواد آدم باشی..انسانیت داشته باشی نسبت به هم نوعات
دلم میخواد جوری تربیتت کنم که خودم به خودم افتخار کنم
فکر کردن به تو و تصور صورت زیبایت شده کار این روزای من..روز هایی که با حضور تو شیرین و شیرین تر خواهد شد..
عزیزکم حرفایی که یواشکی و موقع قرآن خوندن بهت میگم فراموش نکن..
مامان تا جایی که بتونه حامیت خواهد بود و نمیذارم ترسی به دل کوچیکت راه پیدا کنه.
دیگه الان واسه خودت آقایی شدی و معنی حرفام و میفهمی و میدونی منظور مامان چیه
پس قول بده..با وقار و سنگین و متین باشی در مقابل هر آنچه ممکنه حریم شخصیت رو خراب کنه
مقاوم باش در مقابل هر آنچه ممکنه ضعیف النفست کنه
پسرم این دنیا آدم هایی داره که گاهی ارزش نیم نگاهی هم ندارن..
یادت باشه یه نفر ممکنه دنیای پاکت رو خراب کنه و تورو تبدیل کنه به غیر آنچه که همه ازت انتظار داشتن
پس دست رد بزن به حضور هر نا محرمی از هر جنسیتی چه مرد چه زن....
باهات مثل آدم بزرگا حرف زدم چون میدونم معنی حرفامو میفهمی پسرکم
دوست دارم بعضی خصوصیاتت مثل بابایی شه..مثلا مثل بابایی آروم و مهربون باشی
مثل بابایی صبور و منطقی باشی..مثل اون آینده نگر باشی .مسئولیت پذیر باشی..
پسرم ..عشقم .. عزیزم.. بیصبرانه منتظر دیدن روی ماهت هستم
پسرکم....
همش دو هفته بیشتر توی دلم نیستی.....وااااای خدای من باورم نمیشه 9 ماه شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هم خیلی زود گذشت..هم اینکه وقتی به گذشته فکر میکنم ..میگم اوووووووه من چقدر حامله بودم ههههههههه
خیلی وقته کنارمی...قلبت کنار قلبم داره میتپه...دلم نمیخواد از توی دلم درت بیارم..بهترین جای بدنم دارم ازت مراقبت میکنم...
نمیدونم چرا هر وقت دارم باهام حرف میزنم انقدر دلم میگیره...
امروز دوشنبه س..دقیق دقیق دوشنبه دو هفته دیگه میای بغلم...
در اصل از هم دیگه دور میشیم..
پریروز رفتیم با بابایی دکتر...دکتر بهم گفت از تاریخ 27 تیر تا 31 تیر میتونی یه روز و انتخاب کنی برای تاریخ زایمانت
..بابایی و اطرافیان میگن بندازش همون 31 تیر ...منم انداختمش همون روووووووووز
ایشالله تا آخر عمرم دوتایی با هم تولدمون و جشن بگیریمم...ولی چشمم آب نمیخوره
وقتی بزرگ بشی میری..............فراموش میکنی مادری داشتی که انقدر برای زحمت کشید
شاید حتی بهم روز تولدم و تبریکم نگی...نمیدونم شاید دلم بشکنه...
از مطب دکتر رفتیم آتلیه عکسا رو دیدیم..وااااییییی خیلی خوشگل شده بودن..
انقدر ذوق کردم....10 تا انتخاب کردم.......دورت بگردم پسرممممم...یه دونه از اون خوشگلاش و که با کفش کوچولوت انداختم..بزرگتر چاپ کردم بزنم توی اتاقت...
پسرم خیلی دلم اینروزا گرفته....نمیدونم همش احساس میکنم کسی شرایط من و درک نمیکنه...
همش عصبانیم..یه آهنگ غمگین هستش در طول روز همش دارم به اون گوش میدم
مثل قبلا اصلا حوصله ندارم برم بیرون...
احساس میکنم بابایی اصلا درکم نمیکنه...تمام زندگیش شده کار..البته حقم داره..
دلم نمیخواد اذیتش کنم ولی حرصم میگیره...بعضی اوقات باهاش دعوا میکنم...
نمیدونم میگم شاید من حساس شدم...خوب انتظار دارم بابایی درک کنه شرایط منو...
تا از ترسم توی اتاق عمل میگم..از بی حسی میگم از درد زایمان میگم...به جای همدردی میگه این همه آدم رفتن زایمان کردن.. خوب تو هم یکی مثل اونا...خیلی ناراحت میشم....
اخه من تورو ساده به دست نیوردم که بابایی انقدر راحت گرفته موضوع رو....
ببخشید ناراحتت کردم...این روزا میگذره..بیخیال..........................
امیدوارم بابایی با خریدم یه کادو خوشگلللللللللللللللللللل از دلم در بیاره.....