برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

سونوگرفی ان تی

1391/11/17 20:11
5,251 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان خیلی وقته نیومدم پیشت..البته توی دلمی همیشه و همه جا کنارمی ولی هر موقع میام اینجا باهات حرف بزنم و خاطرات قشنگ بارداری رو مینویسم احساس بهتری دارممممممم

هفته پیش روز 8/11/91 روز یکشنبه ساعت 10:20 دقیقه نوبت سونوگرافی ان تی داشتم

موسسه پزشکی نسل امید توی میدان ونک خیابان آفریقای جنوبی..وقتی دکتر برام این سونوگرافی و نوشت خیلی تحقیق کردم دلم میخواست یه جای خیلی خوب و معتبر برم..آخه تو برای من و بابایی خیلی خیلی عزیزی...خیلی ها بهم پیشنهاد دادن چرا میخوای بری اونجا انقدر گرون میشه فلان درمانگاه با قیمت پایین تر برو...گفتممممممم نه هیچ گرونی و ارزونی بی حکمت نیست.مگه چند تا نی نی دارم میخوام جای خوب برم........

تازه شنیده بودم اگه یه جای خوب بری که دکترش ماهر باشه میتونه جنسیت نی نی رو بهت بگه

اون روزی که میخواستم برم سونوگرافی شب تا صبحش اندازه یک سال گذشت..هزار بار از خواب بیدار شدم میگفتم ای بابا چرا صبح نمیشه ..کلافه شده بودم...همش لحظه شماری میکردم صبح بشه من برم تو رو ببینم..همش میگفتم خدایا دختره؟ یا پسره؟

تا صبح دوبار خواب دیدم زایمان کردم هر دوبارش یه پسر بود...خواب دیدم رفتم سونوگرافی بهم گفته پسره...........صبح که بیدار شدیم به بابایی گفتم من تا صبح خواب دیدم پسره خیلی استرس داشتم اصلاخوابم نبرد...........

وقتی بیدار شدیم صبحانه خوردیم و به سمت سونوگرافی حرکت کردیم...نیم ساعت زود رسیدیم خیلی به نفع مون شد..چون بعد از ما یهوووووو شلوغ شد

اول یه خانمه ازم سنم و پرسید و قد وزنم و منم هول شده بودم یادم رفته بود قدم چقدره...به بابایی میگفتم قد من چقدره؟ اونم نمیدونست خانومه گفت برو وایسا خودم اندازه بگیرممممممم.....وزنم 56 قدم 164 بود..اینارو مینویسممممم برات اگه یه روزی پیر شدمم لاغر شدم بد هیکل شدممم

تو بچه ی عزیزم بدونی یه روزی مامانت جوون بوده...........

بعدش فرستادمون توی اتاق مشاوره یه خانم دکتره بود..اسم من و بابایی رو پرسید بعد گفت ازدواجتون فامیلی گفتم اره کلی سوال ازمون پرسید یه نمودار کشید....برای سندرم داون بود

اخر سر گفت خداروشکر مشکلی نیست..بعد اومدیم بیرون نسشته بودیم به بابایی گفتم حوصلم سر رفته.....بابایی رفت کاغذ پیدا کرد باهم دیگه اسم فامیل بازی کردیمممممممم....انقدر خندیدیم که همه اطرافیان نگاه من و بابایی میکردن....وسط بازی من و صدا زدن برای گرفتن ازمایش غربالگری...رفتم تو اتاق خانمه ازم نمونه خون گرفت...

بعدش دوباره کلی نشستیم ...بعد رفتیم طبقه سوم برای سونوگرافی یه خانمه فشارمو گرفت

بعد بهم گفت برو یه چیز شیرین بخور تا بچه ت تکون بخوره....بابایی هم رفت برام شیرکاکائو خرید..کاکائو خرید...اونا رو خوردم بعد چایی خوردم ...بعد صدامون کردن با بابایی رفتیم تو اتاق دراز کشیدم رو تخت بعد یه خانم دکتره اومد ساعت دقیقا 1:5 دقیقه ظهر بود...دستگاه رو گذاشت..یه مانیتور روبروی من و بابایی بود یهوووووووووو تو رو نشون داد........به بابایی گفتم نگاش کن.................

بابایی هم مات مبهوت صفحه مانیتور شده بود......وای خداااااااااااااااا اصلا باورم نمیشد داره توی دل من و نشون میده و یه چیزی توی دلمه.....................

اصلا یک لحظه نمیتونستم از صفحه مانیتور چشم بردارم به دکتره گفتم چقدر بزرگه..گفت نه بابا کلن 6 سانتی متره.......ولی تو صفحه بزرگنمایی شده بود........ولی اصلا واضح نبود سیاه بود

حدود یک ربع خانمه سونوگرافی کرد...صدای قلبت و شنیدیم..............

بعد اون خانمه خواست بره گفت همه چی خوب بود..خیلی بچه خوبی بود هر طرفی دستگاه و میذاشتم همون طرفی میچرخید ....من و بابایی هم کلی ذوق کردیمممم

بعد یه آقایی اومد سونوگرافی کرد حدود 5 دقیقه ای گذشت بعد بهمون گفت ما 100 درصد الان نمیگیم

ولی به احتمال 80 90 درصد پسره

نگاه به بابایی کردممممممم ذوق و خوشحاااااااااااالی از چشماش پیدا بود ...

از خنده باباییت خندم گرفته بود

ولی من نه خوشحال بودم نه ناراحت....یه حالت خنثی بهم دست داده بود......بعد که اومدیم بیرون

بابایی همش به من میگفت تو ناراحت شدی پسر شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم نه اصلا خیلی خوشحاااااااااااااالم.......بعد دیگه موبایل ها بود که تند تند زنگ میخورد

اولیش عموت بود بابای ماهان.....از بابایی پرسید چی بود؟؟؟؟؟ بابایی گفت اگه گفتی؟ گفت معلومه دیگه پسره..........

بعد خاله اعظم زنگ زد اونم یه عالمه خوشحاااااااااااااااااااال شد و  جیغغغغغغغ کشید

بعد مامانی زنگ زد مامان مامان...اونم خیلی خوشحال شد...انقدر که بعد از ظهرش بدو بدو رفته بود برات لباس پسرونه نوزادی خریده بود....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آیدین و مامانیش
15 بهمن 91 16:40
سلام فندق کوچولووووووووو تو چقدر جیگری که این مامان نازت رو اینقده خوشحال کردی یه بوس به خاله میدی از اون لپهای میلی متریت؟ لباس نوزادیت مبارک باشه خاله یادت نره عشق خاله ای