برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

40 روز گذشت

1392/6/11 16:12
1,401 بازدید
اشتراک گذاری

قلبسلام به پسر گلمم...

انقدر دیر به دیر میام اینجا که نمیدونم از کجا باید شروع کنم...

اللهی دورت بگردم ..هر روز که میگذره عشق و علاقه ام نسبت بهت هزار برابر میشه...

هر موقع که چشمات و باز میکنی و نگاه من میکنی انگار تمام دنیا رو بهم دادن..انقدر نگاه کردن تو دوست دارم.....

پسر باهوش من...از وقتی که به دنیا اومدی همه میگفتن برسام خیلی بچه تیزی..میگفتن معلوم باهوش

آخه یه کارایی میکردی و میکنی که تعجب همه رو برانگیزه....

مثلا از همون نوزادیت مامانی اکرم سرپا نگه میداشتت تو هم روی پاهات وایمیسادی....

همه تعجب میکردم .میگفتن وااااییییییییییییییییی وایساده..

یا مثلا بعد از 10 روز که گذشت هر کسی رو از بغلت رد میشد تو با چشمات  دنبالش میکردی...

قربون اون چشمات برم که فتوکپی چشمای باباییت....رنگ چشمات به دنیا اومدی مشکی بود.ولی روز به روز داره روشن میشه....مثل بابایی...

الان که 40 روزته هر موقع دستاتو میگیریم سرتو بلند میکنی...هههههههههههههه

عمت میگه بچه 3 ماهش بشه اینکارو میکنه....

یا من هر موقع میخوام جاتو عوض کنم پاهاتو میگیرم تو سریع باسن تو خودت بلند میکنی...خیلی بامزه میشی...

الان دارم برات مینویسم .خواب بودی ..بیدار شدی داری نق نق میکنی.......برم بهت شیر بدم دوباره میام از هنر نمایی هات میگم بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

قلب

 اومدم.عشق من بالاخره تونستم بعد از دقیقا یک ساعت بخوابونمت..نمیدونم چرا بعضی اوقات انقدر بد قلق میشی....بعضی شبا هم همینطور میشی تا امروز 8 شب شده که نذاشتی مامان و بابا بخوابن.

حداقل به خاطر بابایی بخواب..بنده خدا میخواد بره سرکار...

میخوام برات چند تا از عکسات و بذارم.نمیدونم چرا تو عکسات زیاد خوب نمیفتی..به قول معروف خوش عکس نیستی.برعکس مامانت

بریم ادامه مطلب

این عکس ناف شماس..مامانی ازش عکس گرفتم. خنده

نافت وقتی 6 روزت بود افتاد..خیلی چندش بود ..من که جرات نمیکردم نه نگاش کنم نه بشورمت..بنده خدا خاله مریم و مامانی مراقبت میکردن ازت..وقتی افتاد اول خیلی ترسیدم یهو دیدم نافت نیست قلبم وایساد..گفتم مااااااااااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااان...بنده خدا مامانی ترسید گفت چیه؟؟؟؟اخه داشت میشستت..گفتم نافش نیست خخخخخخخخخ..دیدم بیچاره بابا بزرگ هم بدوبدو اومد گفت چی شده

بعد دیدیم بله ناف آقا برسام افتاده..گفتن چرا داد زدی..چیزی نشده..بعد گشتیم دنبال نافت دیدم توی رختخوابت افتاده....اون روز شنبه بود 5/5/92..ساعت هم 19 دقیقه به 3 ظهر بود...

خودم حالم بد میشه نگاش میکنم..گذاشتم تا حال تو هم بد بشه هاهاهاهاهاهاهاخنده

اینم وقتی افتاد

چند تا عکساتو میذارم ببینی وقتی خوابیدی چطوری ژست میگرفتی..

ببین چقدر کوچولو بودی نفسممم

این که میبینی یه حبه انگور تو دستت

عشق مامان این عکسا برای 10 روز اول تولدت بود....

این عکس 28 روزگیت رفتیم عروسی

اینم 40 روزگیت پستونک تو گرفتی

اینجا 34 روز

چقدر زیاد شد........تو هم پدر مارو در اوردی همه اینا رو یه دسته نوشتم و گذاشتم...اون موقع که مثلا خوابوندمت بیدار شدی..الانم همچنان رو پاهامی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

جیگر مامان
27 شهریور 92 17:01
سلام التماس دعا دارم که منم این حسها رو تجربه کنمممممممممم