برسام عزیزبرسام عزیز، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

بهانه زندگی من و بابایی

به دنیا اومدن دوقلوها

سلام عزیز دلم مامان چند وقته میخوام بیام باهات حرف بزنم ولی انقدر سرم شلوغه که نمیشه...... اول که عروسی عمو امیر بود..چند روزی درگیر مراسم اونا بودیممممم....... بعدشممم یه خبر خووووووووووب برات دارمممممممم بالاخره دوقلوهای دایی علیرضا هم به دنیا اومدن روز شنبه 5 اسفند ستایش و برده بودیم دکتر هی میگفت معدم درد میکنه.. حدود ساعت 12 ظهر بود مامانی زنگ زد گفت زندایی رو بردیم بیمارستان دردش گرفته فعلا بستریش کردن بهش گفتن اگه خوب بشی مرخصت میکنیم برو هفته دیگه بیا برای زایمان......ما هم خیلی خوشحال شدیم ولی بیشتر نگران چون داشتن زودتر از وقتشون به دنیا میمودن دکتر گفته بود اگه به دنیا بیان میرن توی دستگاه......خلاصه ما همش با مامانی...
11 اسفند 1391

خاطرات یه نی نی

  تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن..رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه   (اظهار وجود) هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد   (زندان) گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟   (فرق اینجا با اونجا) داشتم با خودم...
19 بهمن 1391

سه ماه و نیمگی

مینویسم خاطراتت رو تا روزی که بزرگ شدی بخونی....ببینی وقتی توی شکمم بودی چه گذشته   نی نی  عزیزممممم....شبا خیلی شیطونی میکنی اصلا به مامانی اجازه نمیدی بخوابی وقتی شب میشه غم و غصه های منم شروع میشه توی طول روز حالم خیلی خوبه..تو انقدر نی نی خوبی هستی ...برای هر کس تعریف میکنم تعجب میکنه آخه همزمان با مامانی خیلی هااااا حامله هستن...مثلا زنداییت که تا سه هفته دیگه دوقلو هاش به دنیا میاااااان.. دوقلو خیلی زندایی رو اذیت کردن..خیلی حالش بد میشد..همش حالت تهوع داشت 8 کیلو لاغر شد....شکمش یه عالمه بزرگ شده..اون دوتا هم انقدر شیطنت میکنن نمیذارن مامانشون بخواااااااابه..........اللهی عمه دورشووووون بگرده ولی توووو...
19 بهمن 1391

حرفای یه مادر با پسرش

مادر شدن یعنی لذت یعنی گذشت.....  یعنی چشیدن شیرین ترین ها.......... یعنی لبخند به لحظه های رشد تو.....  یعنی در انتظار لبخند تو نشستن و با یک خنده ی زیبای تو تازه شدن و عمری دوباره گرفتن... مادر یعنی اشک، اشکی که به پای تو بریزد، مادر یعنی شمع شمعی که در راه تو بسوزد . مادر شدن یعنی در غم تو پا به پای تو گریستن......  مادر یعنی همراه با چشمان باز و معصوم تو شب را به انتظار صبح نشستن ....... مادر یعنی گذشتن از خواب برای تماشای خواب زیبای تو....  مادر یعنی در اوج درد به صدای اولین گریه تو شاد شدن.... پسر قشنگم اومدم یه خورده از خاطرات این روزا بنویسممم..تا وقتی بزرگ ...
19 بهمن 1391

سونوگرفی ان تی

عزیز دل مامان خیلی وقته نیومدم پیشت..البته توی دلمی همیشه و همه جا کنارمی ولی هر موقع میام اینجا باهات حرف بزنم و خاطرات قشنگ بارداری رو مینویسم احساس بهتری دارممممممم هفته پیش روز 8/11/91 روز یکشنبه ساعت 10:20 دقیقه نوبت سونوگرافی ان تی داشتم موسسه پزشکی نسل امید توی میدان ونک خیابان آفریقای جنوبی..وقتی دکتر برام این سونوگرافی و نوشت خیلی تحقیق کردم دلم میخواست یه جای خیلی خوب و معتبر برم..آخه تو برای من و بابایی خیلی خیلی عزیزی...خیلی ها بهم پیشنهاد دادن چرا میخوای بری اونجا انقدر گرون میشه فلان درمانگاه با قیمت پایین تر برو...گفتممممممم نه هیچ گرونی و ارزونی بی حکمت نیست.مگه چند تا نی نی دارم میخوام جای خوب برم........ تازه شنی...
17 بهمن 1391

10 هفتگی

سلام نی نی کوچولو... زیاد حرفی برای گفتم ندارم فقط اومدم بهت بگم یه دوشنبه دیگه یه هفته دیگه و دوباره یه هفته بزرگ تر شدی.... من از روز جمعه تا الان که دوشنبه س مریض شدمم.همش تب و لرز داشتم ..انقدر سر درد داشتم نمیتونستم چشمام و باز کنم..خیلی وحشتناک بووود شنبه ساعت 7 صبح بابایی گفت حالت خیلی بده تب داری من و برد دکتر... دکتره بهم گفت چند ماهته؟؟ قیافه من این شکلی شد...گفتم ماه چی؟؟ این از کجا میدونه من حالمه ام دوباره پرسید....گفتم 10 هفتمه..... بعد گفت برات نمیتونم زیاد دارو بنویسمممم...دوتا امپول برای حالت تهوع نوشت.دوتا قرص بعد رفتم آمپول زدم.اومدیم بیرون بابایی گفت تعجب کردی دکتر ازت پرسیدی چند وقتته گفتم اره تو بهش گفت...
18 دی 1391

9 هفته ای

واااااااااااای خدا چقدر تند تند میگذره این روزااااااااااااااا دیروز تو شدی 9 هفته فکر کنم الان 2.5 سانتی متر شدی...... هنوز باورم نمیشه تو .توی دلمی و تو داری روز به روز بزرگ تر میشی..... ومن خیلی خوشحاااااالمممممم خیلی خیلی مواظب خودت بااااااااااااش من و بابایی لحظه شماری میکنیم تا به دنیا بیای .بغلت کنیم بوست کنیم واااااااااااااااای خدا انقدر برای اومدنت ذوق دارم که نگووووووو دیروز زنگ زدم چند تا بیمارستان قیمت زایمان رو بگیرم قیمت ها خیلی بالا بوووود ....نمیدونم کدوم بیمارستان برمممممم الان پیش خودت میگه مامانم چقدر عجوله هنوز خیلی مونده تا من بیامممم.... ولی بدون انقدر مامانی تورودوست داره ...داره لحظه شماری میکنه برای...
12 دی 1391

دوماهگی..... 8 هفتگی

عزیزمممممم روز به روز داری بزرگ و بزرگ تر میشی... و شاهد بزرگ شدنت هستممم حیف که نمیتونم بزرگ شدنت رو احساس کنممممممممممممممممم پس کی میتونم تکون خوردنت ها رو احساس کنممم امروز دقیقا شدی 8 هفته ...... یعنی دوماه تو دیگه الان اندازه یه لوبیا قرمز شدی ....قدت هم 1.6 سانتیمتر شده ای خدا تو تا چند روز پیش 11 میلیمتر بودی چند میلی بزرگ شدی........... میدونم تو الان داری تو دلم تکون میخوری.....انقدر دلم میخواد احساست کنمممم اخه اون روز تو سونوگرافی دکتره میگفت داره حرکت میکنه. آخه تو به اون کوچولویی چجوری حرکت میکنی ببین چقدر شدی   عزیزم بیا ادامه مطلب ببین چقدر تغییر کردی ...
4 دی 1391

شب یلدا و شنیدن صدای قلبت

سلاممممممممممم نی نی خوشگلممممم عزیز دلمممم الان چند روز میگذره از شب یلدا و روزی که رفتم سونوگرافی برای قلبت ولی اصلا وقت نکردم بیام پیشت بذار از صبحش بگمم.ساعت 8 از خواب بیدار شدم رفتم صبحانه درست کردم بعد رفتم بابایی رو از خواب بیدار کردم....با هم صبحانه خوردیم.آماده شدیم و ساعت 9 از خونه رفتیم بیرون....... تا رسیدیم بیمارستان بابایی رفت قبض گرفت.بهم گفتن بشین تا صدات کنیم دل تو دلم نبود... انقدر منتظر نشستیممم تا بالاخره دکترم اومد و صدام زدن رفتم وقتی خوابیدم رو تخت آیه الکرسی رو خوندممم//// دکتر که دستگاه رو گذاشت گفت یه دونه نی نی داری گفتم قبلش میزنه .گفت وایسا ........... بعد گفت اره داره میزنه وااااااااااااای خدا ...
3 دی 1391

تمشک من

عزیزمممممممم خووووووبی امروز دوشنبه س قراره 5شنبه برم سونوگرافی به بابایی هم گفته که بیاد البته اون کار داره شاید نیاد.. ولی الان بهم زنگ زد گفت هماهنگ کردم احتمال زیاد میاااااااااااد  خدا کنه قلبت اینطوری تند تند بزنه........ ای خداااااااااا خیلی نگرانممممم تا تو صحیح و سالم بیای بغلمم میمیرم از نگرانی راستی دیشب برف اومد اولین برف امسال بووود و تو توی دلم بوووودی دیشب بهت گفتم تمشک مامان نگاه کن ببین چقدر برفا خوشگله من عاشق برفممممم بابایی گفت بیا بریم بیرون برف باااازی ولی نرفتیم به خاطر تو گفتیم مریض میشی انشالله سال دیگه 3 تایی میریم برف باااااااااازی   عزیزم تو خیلی نی نی خوبی هستی اصلا من رو اذیت...
27 آذر 1391